مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.
استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.
مرد
جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: "عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام
به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا
پیدا کنم؟"
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب
انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان
آن می سپارد و با آن می رود.
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب
برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در
عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت: "این سنگ را هم که
دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر
قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ
را؟!"
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: "اما برگ که
آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم
نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و
اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را
ترجیح می دهم!"
استاد لبخندی زد و گفت: "پس چرا از جریان های مخالف
و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب
ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از
دست مده."
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد.
چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: "شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟"
استاد لبخندی زد و گفت: "من
تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی
سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از
حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم و من آرامش برگ را
می پسندم .
http://baharsarsabz.persianblog.ir/